|
نگاهی به نوشته لترون (http://letron.blogfa.com/post-27.aspx) از یه زاویه دیگه....
-آخ... آخ.... نزن بابا بیدار شدم الان پامیشم دیگه چرا اینقدر میزنی؟
-پاشو لنگ ظهر شد، فقط بلدی تو خونه بخوری و بخوابی؟! پاشو باید بریم سرکار
-باشه باشه..... نزن....
-........
این بگو مگوی هر روز منه با بابام. هر روز باید با لقد بابام بیدار شم. آخه اون حال و حوصله درست حسابی که نداره! بیچاره بابام.
آره امروز میخوام شمارو هم باخودم ببرم سر کار.... من کیم؟ من یه بچه مثل تموم بچه های این دنیا. 8سالمه..... من بابامو خیلی دوست دارم. آخه اون خیلی داره برامون زحمت میکشه. این هفته خیلی خوشحالم. آخه بعد از دوهفته دوباره آخر هفته قرار بریم حموم....... آره دیگه ماکه تو خونه حموم نداریم.........
امروز نمیدونم چرا اینقدر دلم تنگ شده. برا مادر بیچارم که از شدت مریضی مرد..... رفت پیش خدا...... ولی بیشتر ناراحت بابامم. آخه هرشب میشینه تو خونه، وقتایی که ما میریم بخوابیم(من و داداشم)، هی گریه میکنه و با مادرم صحبت میکنه و میگه که مقصر مرگ مادرم اونه که نتونسته دواهای مادرمو جفت و جور کنه...... بیچاره یه دفعه همه موهاش سفید شده....
آره ساعت 6 صبحه بازم مجبوریم گرسنه بزنیم بیرون آخه....... باید بریم یه جایی که بابام بتونه بساط واکسش رو پهن کنه و منم باید برم دنبال فروش این دعاها...... آخه مگه این دعاها فقط مالب پولداراست که ما باید بریم اونجاها بفروشیم...... مگه آدمای پولدار به دعا هم نیاز دارن؟ اگه مادرشون مریض شه پول که دارن بدن و دوا بخرن. دیگه نیاز ندارن مثل بابای من شب تا صبح بیدار بمونن و گریه کنن و از خدا بخواهند...... آخرشم مادر من میمیره نه مادر اونا.................
خوب دیگه داریم میرسیم. برم سراغ کارم.........................
-آقا... هی آقا..... دعا نمیخواهید............تو رو خدا یه دعا بخرید................
-برو دخترجون. برو کار دارم.................. برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه........................
-تو رو خدا............... آقا........................
-خوب بده یه ذره پول بهش بذار دست از سرمون برداره.......................
-من پول مفت ندارم که به اینا بدم............ صبح تا شب جون میکنم..........................
منم مجبورم سرمو بندازم پایین و برگردم. اینقدر حرف بد به من میزنن اینا.......... مگه من چه گناهی کردم.... مگه حرف بدی زدم........... بذار اشکامو با گوشه پیرهنم پاک کنم...... اینجوری ضایعه برم سراغ یکی دیگه..........
اما خودمونیم ها چه ماشین قشنگی داشتن؟ من همیشه یه سوال داشتم که روم نمیشه از بابام بپرسم؟ اینکه چرا ما باید پیاده اینهمه راه رو بریم و بعضی وقتا هم با واحد که اونم باید کلی به راننده التماس کنیم که ازمون بلیط نگیره اون وقت اینا با این ماشین خوشگل باید برن سرکار............... من دلم خیلی چیزا میخواد.......... دلم میخواست مثل اینا یهماشین خوشگل داشتم تا میومدم سر چهارراه و اونوقت همه دعاهای بچه کوچیکا رو میخریدم... دلم میخواست پول داشتم و مثل اون آقا مهربونه که دیروز یه بیسکویت داد من خوردم برا همه این بچه ها بیسکویت میخریدم...... دوست داشتم بابام مثل باهای اینایی که تو این ماشین خوشگله هستن بخنده و خوشحال باشه....... اصلا من دلم میخواست برم مدرسه..................................
به خدا دیگه نمیتونم ادامه بدم الان دیگه تابلو میشم تو خونه ................... خودتون ادامه داستان رو بسازید.............
اما یه چیز........ بیاید یه ذره سعی کنیم آدم بشیم و برا ظهور آقامون یه قدمی برداریم تا بلکه اینهمه بی عدالتی ریشه کن شه و انشاءالله ماهم زمان برقراری عدالت کامل و جهانی رو ببینیم....... انشاءالله